[دست های نجات] وبلاگ رسمی دانیال وهابلی

نوشته هایی که نوشته شدند.

[دست های نجات] وبلاگ رسمی دانیال وهابلی

نوشته هایی که نوشته شدند.

هرکس تفکراتی دارد، برخی در ذهنشان و برخی بر روی کاغذ. من نه کاغذ دارم نه ذهنی! من این وبلاگ را دارم.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

مجموعه ی نیمه انسان ها اولین مجموعه ی من و اولین داستان های جدی ای بود که من نوشتن و منتشر کردم حال، مدیر بلاگ معجزه ی جاودان به من لطفی کردن و این مجموعه رو به طور کاملاً مو شکافانه زیر ذربین بردند و نقد کردند.

(نقد در ادامه)

half humans


نقد:

خب قرار شد از نگارش نگم. منم تو هیچ کدوم، از نگارش نمی گم.:دی

گروه گرگی

 اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، این که داستان تو فضای غیر ایرانی شکل گرفته بود و من که تا به حال در فضای ایرانی داستان هاتو خونده بودم، کمی تعجبم برانگیخته شد. چرا خارج؟ ایران خودمون مگه چشه؟ فکر نمی کنم این داستان چندان ضربه بهش می خورد، اگه فضاش ایرانی می بود. اتفاقاً بهتر هم می بود. من آثاری رو خوندم که خیلی بی پرده در مورد یه سری مسائل صحبت کردن و اجازه ی چاپ هم پیدا کردن. بستگی به خودت و گروهی که برای نشر کتابات تلاش می کنن، داره.

مسئله ی بعد، اون لحظه ای که اشیل محسن رو به حالت گرگ می بینه؛ باید به این قضیه که چی شد که فکر کرد براش آشنا هست، می پرداختی. مثلاً چی تو رفتار یا قیافه ی اون گرگ دید که براش محسن رو تداعی کرد؟ این چندان پرداخته نشده. شاید منظورت این بوده که این قد نگران محسن بوده که ناخودآگاه با دیدن اون گرگ، یادش افتاده ولی همین مسئله هم کمی جای پرداخت داشته.

مسئله ی بعد، گذر سریع از صحنه های همایش هست. باید به این می پرداختی که دانش آموزا چطوری قرار گرفتن و چه کسانی روی سن بودن. فقط هم نباید آقای مدیر صحبت می کرد؛ چون خیلی کوتاه بود حرفاش. مگر مثلاً تصاویر کشته شده ها و مورد حمله ها رو نشون می دادن و مطالب علمی و مطبوعاتی در وصف اون موضوع رو بررسی می کردن. این جوری جای مانور بیشتر هم بود، منطقی تر هم می شد و هیجان داستان بالا می رفت. بعد مثلاً یه مسئول اداره ی محیط زیست یا حیاط وحش می اومد و سخنرانی در این مورد می کرد. می شد حتی روش های مقابله( هر چند اندک و سخت) با گرگ ها رو شرح داد.

مسئله ی بعد، خونه خراب شدن خانواده ی کمال. تو یه روز که نمی شه خونه رو خراب کرد. کلی دنگ و فنگ و قر و فر داره. حداقل دو هفته طول می کشه اسباب کشی کنن. خونه خراب کردن هم خودش چند روزی طول می کشه و نمی شه یه هو یه ماشین خرکی بیارن خونه رو در هم بکوبه. یَک چیز بامزه هم بگم؛ تو آدرس عجیبه اون نامه. ایرلند، خیابان شکسپیر، کوچه دوم؟ ینی کوچه ها رو می شمرن؟ بعد سرش پلاک زدن یک دو سه چار اینا؟:جی: ساختن ساختمون تو هفت روز هم خیلی عجیبه. حالا هر چقدم کارگراش زیاد باشن و زیاد کار کنن. مگر صبح تا شب و شب تا صبح، هفت برابر خر کار کنن.

یه چیز دیگه که در مورد کاشی ها و دیوار های تار عنکبوت بسته ی اتاق درون خونه نوشتی؛ تو یه هفته، نباید زیاد کاشی ها کثیف بشن. حالا می گیم به خاطر ساخت و ساز بوده و مثلاً گرد و خاک و مصالح ساختمانی باعثش شده که البته اینم باید خودت اضافه می کردی، اگه این طور بود. تو یه هفته هم تار عنکبوت بسته نمی شه. مگر محل خیلی قدیمی و متروک باشه. اینم باید اشاره می شد. بعد مگر شامه ی گرگینه ها قوی نیست؟ از روی پوست نمی شد آقای برکارت بفهمه خونش چیطوریه؟ به نظرم بهتر بود خونشو می چشید؛ چون ملموس تر هست تا بو کردن.

محسن، ویلیام، جان و برکارت، کم توصیف شدن. سیر داستان بسیار تند بود. داستان برای تفکیک سیر، به دو بخش اوج و افت یا افت و خیز تبدیل می شه. قسمت هایی که اوج داستانه و اصل داستان شکل می گیره، هیجان انگیزه و مخاطب رو به دنبال خودش می کشونه. افت هم وقتی هست که داستان قراره به فرعی بره تا به اصل برسه و خواننده رو به یه نقطه استراحت و تفکر فرو می بره؛ چون زمان اوج، این اتفاق کمتر می افته. داستان تو بیشترش تو اوج بود. شاید فکر کنی این خوبه اما این جوری خواننده فرصت تجزیه و تحلیل رو کمتر داره و البته، پرداخت های فرعی داستان هم کمه. بنابراین، ساختمان اصلی نوشته ناقصه. مث این می مونه که من می خوام یه نقشه از اتاق ـمو بکشم. فقط بیام اون اتاق رو بکشم؛ در صورتی که باید کل خونه به تصویر کشیده بشه و منطقی تر هم هست که آدم از فرع به اصل بیاد. حالا می شه از اصل به فرع هم رفت ولی تو داستان یکم سخته. البته تو کلاً رو اصل کار می کردی.:پی. در ثانی، فرعیات داستان رو غنی می کنن. کش می دن. حالا یه سریا خیلی استفاده می کنن و داستان کسل کننده می شه. برعکس داستان تو، تو افت می گذره. بعضیام به سرعت داستانو به نقطه ی خیز می کشونن و مدت ها در اون نقطه، نیگه ش می دارن. جفتش واسه یه نویسنده ای که می خواد موفق باشه، خوب نیست.

ولی این قسمت رو شدن نیمه ی جادوگرانه ی اشیل خیلی حرفه ای بود! درست نقطه ی عطف وارد شد اما چون داستان از نظر نثر( که خودت بهتر می دونی) و موارد درون مایه ای که گفتم به پختگی نرسیده بود، اینم نتونست اون نقش پررنگشو ایفا کنه. البته به اندازه ی همین داستان تونست ولی برای یه داستان واقعی نه. اما مسئله ای که هست، اینه که اشیل تو این همه سال هیچ وقت متوجه ی این قدرت نشده بود؟ ینی هیچ وقت جریان جادو رو تو بدنش حس نکرده بود؟ حتمآً کرده اما چون اعتقادی به مسائل ماوراالطبیعه نداشت، اهمیتی نمی داده. اینم باید پرداخته می شد، اگه منظورت این بوده. بعد این که خب آدم هر چقدم قوی باشه، سخته و زمان می بره که قِلِق جادو جنبل بیاد دستش. ینی از همون اول، نمی تونه به درستی قدرتشو مهار کنه و استفاده های دقیقشو نمی دونه. در طی زمان و موقعیت های مختلف، با کسب تجربه پی می بره. البته کمی این کلنجار هاش به تصویر کشیده شده بود ولی بازم روند جادوگریش تند پیش رفت. البته خودِ داستان کلاً رو دور تند نوشته شده بود!

اما شیوه ی مبارزه اش با برکارت جالب توجه  بود. روندش منطقی بود و یه سری خلاقیت هایی مشاهده می شد که خوب بودن. یه چیز دیگه، فصل ها خیلی  کوتاه نبودن؟ به نظرم خیلی کوتاه بودن. باز دوباره یک نقطه ی اوج دیگه، عصبانیت محسن! خیلی این قسمت منطقی پیش رفت و خوب بود. اما همون طور که گفتم، کل داستان در آستانه ی اوج یا درست نقطه ی اوج قرار داشت. تنها چیز غیر منطقی، این بود که اشیل در طی پیاده کردن جادوهاش، خسته نمی شد و همچنان انرژی داشت. در صورتی که مبارزه با برکارت به نظرم اون قد سخت بود که باید یه نقطه ی افت رو برای داستان ایجاد می کردی تا منطقی تر هم بشه و درون مایه ی داستان کامل تر و بعد، اشیل بره سراغ محسن و باقی قضایا. البته اون قضیه ی تله پورت( که البته تله پاتی نوشته شده بود.:دی) هم خیلی زیاد انرژی می گرفت ولی تو سه سوت انگار انجام شد!

داستان با یه روش ماهرانه ی نویسنده ها به پایان رسید؛ طرح یک سوال و قاضی کردن مخاطب! ینی اجازه دادی با اون سوال تهش، مخاطب خودش  قضاوت  کنه تا این که برداشت های خودت یا شخصیت اول برای به پایان رسیدنش کمک کنه. این حق انتخاب به مخاطب دادن، خیلی خوبه. به مخاطب اجازه ی تجزیه و تحلیل بیشتر نوشته رو می ده و انگار می گه فقط نقش مخاطب رو به عهده نداره!

در کل، جالب بود! ولی همچین کلیشه ای می زد.:دی: گرچه یه سری خلاقیت هایی داشت اما در کلیت داستان چندان خودنمایی نمی کردن.

 

خون و جادو

چرا این قد تو مقدمه ی داستان ملاک زیبایی افراد بود؟ ببین اگه شخصیت ها دختر بودن، می گفتیم به خاطر طبعشونه اما اینا که پسرن و به خصوص که 24 سالش بود این یارو آرتمیس! البته به نظرم بهتره اسم ها رو تک انتخاب کنی. مثلاً اسم ارتمیس به اندازه ی کافی به خاطر مجموعه ی آرتمیس فاول مشهور شده. یا اسم اشیل که نام یه جنگجو رویین تن هست هم افسانه ای شده دیگه. سعی کن اسم ها رو جدید و نو انتخاب کنی که اگه داستانت قوی واقع شد، اسم ها هم برای خودشون یه حالت ویژه و خاص داشته باشن که مثلاً بتونن در جایگاه اسطوره قرار بگیرن.( البته خیلی تا این داستانا مونده! اما من به طور کلی گفتم.)

فصل اول؛ من اصن هیچ تصوری از کسی که نامه رو داده و خونه ی آرتمیس ندارم! خیلی سریع مکالمه ها رد و بدل شدن و اهمیتی به فضای داستانی داده نشد. جشن هم که معلوم نبود خانواده و آرتمیس چی پوشیده بودن و مهمونا چه طوری بودن و مکانی که بالماسکه برگزار می شد، چه طوری بود! این قسمت خیلی جای مانور داشت که به شدت تند از روش گذشتی که به اصل داستان برسی. قبلاً در مورد اصل و فرع توضیح دادم. این مشکل نویسنده های تازه کار هست که دوست دارن زودتر به اصل قضیه برسن اما نادیده گرفتن فرع، باعث می شه داستان فقیر به نظر بیاد. و خب بیشتر حالت طرح اولیه به خودش می گیره تا داستان! در ثانی، داستان شکلی از متن ادبی هست. پس باید عناصر  مربوط به ادبیات هم درش استفاده بشه وگرنه بار ادبی ش پائین می آد.

خب بیا یه سخنرانی مفصل رو از من گوش کن؛ نظرت در مورد مراسم بومی چیه؟ مناطق بومی، اسامی بومی، موجودات بومی، ادبیات بومی، فرهنگ بومی و... خود کشورمون که احتمالاً خیلیاش از یاد رفتن و دیگه رنگ و لعاب قدیما رو ندارن. خب تو با این ایده هات و یه سری سر هم بندی افسانه ها و قصه های قدیمی( کاری که تو این اثرت هم منتها به شکل غربی انجام گرفته شده) می تونی خیلی از خاطرات و تاریخ رو زنده کنی. علاوه بر این، کمتر کسی چنین جرئتی رو به خودش می ده و دنبال مطالعات و تحقیق هم نمی ره. تو تو سن خوبی هستی که بتونی مطالعاتتو گسترش بدی و سوژه های مردمی تر و عام تر( در بین مردم کشورمون) برای داستانات پیدا کنی. انگار با یه تیر، چندین نشون می زنی! آثار فانتزی ایران کمن و همونا هم اقتباسی از آثار غربن.( مگر چند تا اثر که اون اول نویسنده ها نوشتن و ما هم چقد استقبال کردیم واقعاً!:ادا: باز هم رفتیم سر آثار خارجی، با بهونه های غیر منطقی و حتی یه کتاب رو هم نخوندیم. حالا خوبه اسم آرمان آرین و سیما عابدینی و چند نفر دیگه رو از بین اینا می شناسیم و چند صفحه ای خوندیم!) به طور کلی، هر شخص باید بر اساس قشر جامعه و نیاز جامعه و فرهنگ جامعه و تاریخ جامعه و ادبیات جامعه ی خودش بنویسه! اگه نیگا کنی، بیشتر افرادی که به شهرت رسیدن هم به این خاطر بودن که کاملاً در جامعه ی خودشون غرق شدن و سعی کردن در مورد فضایی که هر روز و هر لحظه لمسش می کنن، بنویسن. حتی اون آثاری که مثلاً کل دنیاش خیالیه و موجوداتشم خیالین، با این حال از ادبیات همون کشور نشأت می گیره.

ووی ووی، باید بگم شخصیت پردازی بسیار ضعیفه! ببخشیدا، من معمولاً این قد خشن انتقاد نمی کنم.:دی: ینی فقط در حد شخصیت های اصلی هست. انگار اونا باقالین فقط. خب می گم کلاً نمی اوردی بقیه رو دیگه، چه کاریه؟:پی: الان شخصیت ارتمیس و کمی از شخصیت های اصلی دیگه مث جان و اشیل، یکم واضحن اما بقیه نه. داستان در خلائه. دژ فقط در حد این که خواننده بدونه دژ هست! توصیف شده. فقط خواننده بتونه بگه دژ و با چیزایی که تو کتابا خونده و تو فیلما دیده، دژ رو تو ذهنش ترسیم کنه! در صورتی که این وظیفه ی نویسنده هست. البته می دونم این مشکلات تو آثار دیگه ت کم شدن ولی این یه نقده و منم باید اشاره می کردم. اون حرفای مفصلم در مورد افت و خیز داستان، همچنان در این جلد پایداره.:پی:

راستی، البریکو از کجا می دونست ارتمیس ورزشکاره؟ قدرت ذهن داره؟ یه جاهایی اشاره شده که می تونه ذهن بخونه ولی با تردید از سوی راوی ذکر شده. بعد اون قسمتی که البریک دستاشو واسه خون دادن به ارتمیس تو دهنش می کنه، همچین ناجور نیس؟ تصور کن یکی چار تا انگشتشو تو حلقت بچپونه. یا حالا یکیشو. بازم ناجوره همچین. می شد مچ دستشو بذاره. بهتر می شد. آخرشم گفته بودی انرژی منو گرفت و بیهوشم کرد. خب چطوری انرژیشو گرفت؟ واسه مخاطب سوال می شه. حالا اون جور که من تو کتب فانتزی خون آشامی خوندم، یه مدتی مث چند روز طول می کشه که خاطرات طرف- اونم نه به صورت کامل، هر چند روز، بخشیشون- بر می گرده ولی ارتمیس خیلی سریع خاطراتش برگشت و تقریباً بخش عظیمش بودن. از نظر روانشناسی هم اول بلند مدت ها که مثلاً به بچگی و این چیزاش بر می گرده و کلاً قدمتشون زیاده و بیشتر تو ذهن ذخیره شدن، برمی گرده. بعدش کوتاه مدت بر می گرده که واسه شخص زودتر اتفاق افتادن و خیلیاشون هم البته ممکنه حذف شن! چون به تاریخی که حافظه از دست رفته، نزدیکترن و امکان پاک شدنشون بیشتره. اما فصل دوازده اگه اشتباه نکنم، منو واقعاً شوکه کرد! ینی سه سال از خون آشام شدن ارتمیس می گذشته؟ قبل از این قضایا که در مورد ریکی، اون حرفا رو نزده بود. الان هم که نمی شه سه سال جهش کرد و از گذشته گفت... اصن گیج شدم. ینی فهمیدم ها ولی خیلی ناجور نوشته شده بود.

 هـــا از ورود ناگهانی جان بسی لذت بردم! نمدونم چراو تو کل این دو جلد، از این شخصیت همچین خوشم اومده بود. یه نقطه ی خیلی اوج داشت این جا. به خصوص از قبلش که ریکی دنبال اطلاعات ذخیره شده در حافظه ی ارتمیس بود. البته قضیه ی دزدیدن ارتمیس توسط جان هم خیلی ازش سریع گذشتی و این هیجان فقط تو یه فصل( شایدم دو فصل که هر کدوم دو- سه صفحه بودن!) حفظ شد!

اون قسمتی که جان باهاش ارتباط ذهنی داشت و همه چیو می خوند هم خیلی باحال بود.:جی: سوژه ی فرعی جالبی خورد. همین که نیروی جادوی سیاه جان و ارتمیس رو احاطه کرد و جان جادوگر سفید بود که اطلاعاتشو به ارتمیس منتقل کرد. اما مسئله این جاست که شمشیر بازی عمل ذهنی نیست که با انتقال اطلاعات آدم بتونه کارشو انجام بده؛ بلکه بیشترش تجربی هست و باید از نظر فیزیکی و بدنی هم انجام بشه. قسمتی که ارتمیس می جنگید، خیلی به نفعش بود انگار. برای همین اینو گفتم. فقط آخر داستان که جادوگر هیولا شد، یکم اوضاع از حالت آرمانی در اومد. البته یه جادوگر خیلی باید قوی باشه که بتونه تغییر شکل بده. کلاً این نژاد ها رو طول و تفسیر بده که منطقی تر به نظر بیان. عــاقا این فرایندی که یاد اشیل افتاد و اطلاعاتشو دریافت، خیلی غیر منطقی بود:| همچین یه هو وسط معرکه، خاطرات برگشتن، بدون این که یه فلش بک از قبل یا یه سری دلایل منطقی مطرح بشن. خون آشامی هم که هنوز روند تبدیلش کامل نشده و حتی خون خون آشام رو نخورده، به شدت ضعیفه! بعد این ارتمیس این قد حماسی و دلاورانه می زنه اینا رو شتک می کنه. آدم یاد شاهنامه می افته که همچین یه هو رستم زد ارتش رو یه نفری لت و پار و تار و مار کرد! عــاقا نه شما فردوسی هستی، نه این شعره مبالغه آمیزه! نکن فرزندم، نکن.:دی

من به یکی دل بستم، حالا اونم جان بر کف شد! چـــــرا؟ جانِ منو می کشی؟ جانِ منو که می کشی، اینگار جونِ خودمو گرفتی! عــاقا دیگه!:پی: آخه چرا بمیره؟ ینی حتی در طول جنگ، یه ضعف از خودش نشون نداد. همچین دیگه از صفحه ی داستان محو شد، افتاد یه گوشه و مُرد! نمی شه که. مثلاً اون بین می پرداختی به این که وسط رزم، ارتمیس گاهی یه نظر به جان می ندازه و می بینه نفله شده. بعدم جادوگر با اون قدرتش نمی شه که این جوری بیفته بمیره. در ضمن، ارتمیس لازم نبود بره دنبال خون. ظاهراً جان قبلاً گفته بود خون خون آشام همراهش هست، هــوم؟

یه چیزی بگم؟ همچین تو ذوق زن هست، گفتم خودتو آماده کنی.:دی: این ایده ی هانسل و گرتل، خیلی بچه گونه بود.:دی: اومدی سوژه فرعی بزنی ولی اصن داستان به فنا رفت. آخه چه کاریه؟ اصن خیلی ناجور بود دیگه، من چیزی نمی گم. اون ارتمیس هیکلش کوجاش شکل هانسله؟ حالا از همه ی اینا بگذریم، چرا یه همچین حرکتی زدی؟ اصن کپ کردم واسه لحظاتی. نکنه این شیوه ی جدید نویسنده ها واسه شوکه کردن مخاطبه؟:دی: آخه بعدشم که یه هو روند داستان متحول شد و پیرزنه شبیه یه جادوگر سیاه درومد. اصن ارتمیس از کجا فهمید اون یارو جادوگره سیاهه؟ خط داستانی تا قبل این اتفاق که یه هو هم عوض شد، داشت یه چیز دیگه رو مشخص می کرد. اصن ناجور بود این قسمت هــا.:دی: یک فلش بک واسه اثبات جان که از آینده اومده و اینا هم خورد اما بازم منطقی نیست. اصن همه ی کار ها رو گذاشتی در جا انجام بدی انگار. بدون این که از قبل حالا یه رد و نشونی داده بشه یا یه تعریف منطقی بیاد. شاید از نظر خودت و هم سن های خودت درست باشن اما وقتی یکی که حالا چند سالی بزرگ تره می خونه، به نظرش خیلی غیر منطقی می آد. درسته که نویسنده ها معمولاً واسه قشر خاصی می نویسن. اما مهم اینه که کدوم نویسنده نوشته هاش می تونه قشر گسترده تری رو در بر بگیره! مثلاً جی کی رولینگ یه بچه ی دوازده ساله رو تا یه زن سی ساله، می تونه جذب کنه! واسه همین هم مهارتش تحسین شده. اینم یه نکته ی دیگه در مورد مهارت نویسنده ها هست که گفتم بدونی در کل.

هیولا به اون گندگی از پس یه شبه خون آشام نمتونست بر بیاد ینی؟:| عــاقا چیز پوست کلفت در ابعاد هشت در پنج متر بود! خیلی اغراق آمیز بود هــا... دست فردوسی رو از پشت بستی رسماً.:دی:  بعدم خیلی عادی اشیل فرمود که در آینده خانواده تو می خوری و به این دلیل، پاشو با من بیا. ظاهراً منطقی می آد ولی از نظر احساسی فقیر می زنه! الان این ارتمیس بدبخت( که تو داستان هم معلوم شد که احساساتی هست) باید خیلی دپ و افسرده می شد که دیگه نمتونه با خانواده ش باشه و از این چیزا.

جلد دو غرق مغلطه بود! ببخشید ولی منطق منو قانع نکرد. ببینیم جلد سه چی می خوای به خورد خواننده بدی.

 

بحران جدید

من با مقدمه مشکل دارم که احتمالاً اشکال از منه؛ ببین این یارو نیکولاوس گفت از بچگی قدرت تغییر شکل دهندگی رو داشته و دوستاش هم اینو می دونستن و تنها می مونده. بعد یه جوری نوشته شده یه روز می بینه شکل بازیکن مورد علاقه ی والیبالش شده که انگار قبلاً نمدونسته چنین قدرتی رو داره. قضیه چیه؟

فصل یک خوب بود. خیلی منطقی! فقط بازم توصیفات کم بودن. این ایرادو احتمالاً در طول نقدم دیگه اشاره نمی کنم. فکر کنم اعصابتو حسابی سائیده و سابیده.:دی: ولی فصل دو اون اولش، چطور یه دانشجوی معمولی می تونه زمین شناسی درس بده؟ تو زمین شناسی هم مگه علت تغییر شیمیایی رو می پرسن؟ شیمی بهترش می کرد. یه منطقی هم برای این که اطلاعاتش در حوزه ی درس مورد نظر زیاده، بهتر بود می دادی. آخه بچه ها اگه مخالفت کنن، می تونن کلاسو به هم بریزن یا به کادر مدیریت اطلاع بدن. همین جوری که نمی تونن بشینن سر کلاس. حالا اگه بچه تر بودن، یه چیز. اینا هر کدوم شاخ شمشادیَن، نمی شه که کل انداخت باهاشون.:دی: توصیف اون مردکی که یه هو وارد کلاس شد، خیلی خوب بود. جزو توصیفاتی بود که تقریباً بی نقص بود. برخورد ارتمیس و نیکولاوس هم خیلی جالب بود! اما مگه ارتمیس خون اشام نیست؟ چرا به نیکولاوس گفت تغییر شکل دهنده س؟

کاش دلیل مرگ والدینش تو متن مشخص می شد. والدین نیکولاوس رو می گم. توجه کردی چقد شخصیت ارتمیس و نیکولاوس مث هم پرداخت شده؟ ارتمیس هم شوخی های بی مزه می کرد و مث نیکولاوس احساساتی بود.:دی: البته چندان ایراد به شمار نمی ره. خب شخصیت ها مث همن دیگه ولی شاید انتقاد عده ای رو برانگیزه که چرا شخصیت اولا شبیه هم پرداخت شدن؟ چمدونم.:دی:

مطلب دیگه این که اگه خدمتکار نیکولاوس رو می شناخت، چه اتفاقی می افتاد؟ مگه مثلاً اسمش اعلامیه شده بود تو شهر و اینا و نمی خواست هویتش آشکار بشه؟ اینم بد نبود تشریح می شد. این خدمتکار بدبخت هم باید توصیف می شد ها. بعد خیلی خواننده ها فکر می کردن اون صحنه ای که ارتمیس می برتش دستشویی، بی ناموسی و رسوایی می شه.:دی::دی: چیقده باحال می شد.:پی: البته طرف مرد بود ولی زن بود هم بد نمی شد.:پی: نکته ی بعد این که آیا لازم بود ارتمیس واسه رفع عطشش کل خون مرد رو بخوره؟ مقدار زیادیه. کاش یارو نمی مُرد. البته بعدش اگه زنده می موند هم خبر این اتفاق می پیچید و مرگش سرعت پیچیدن رو کند می کنه. در هر حال وقتی مردِ داد می کشید، مسئولین دیگه باید به اتاق می اومدن یا یه همچین چیزی. گرچه آخرش پلیس اومد. پلیسا باید به فرار خلاف کارا واقف باشن و نباید این قد تعجب کنن که نتونن حتی یه تیر خطا بزنن. ینی این همه تعجب لازم بود؟ واسه هیجان بیشتر و منطقی تر شدن، می تونستی بگی یه تیر خطا زد یا یه همچین چیزی. نیروهای پلیسو زیر سوال بردی فرزند.:دی:

قسمت قهوه خونه و اینا هم خوب بود ولی یَک انتقاد؛( الان دانیال با خودش می گه تو که همش انتقاد کردی:دی:) توجه داری با این همه هیجانی که بر اتمسفر داستان حاکمه، تقریباً شخصیت اولت چندان اتفاق ناگوار و دهشتناکی براشون نمی افته و از مخمصه ها خلاص می شن؟ یکم تنش، یکم چالش، یکم خــوف بیشتر. همه چی در عین هیجان، به خیر می گذره. خیلی مثبته قضایا، گرچه در طول داستان منفی می شن اما نقاط اصلی مثبتن بیشترشون.

بعد یه چیزی؛ فکستنی ینی چی؟ اصن خیلی برام سوال شده بود. تو فصل هشت گفتی ماشین قدیمی و فکستنی. من این اصطلاح رو نمی شناسم.:پی: اون قسمتی که خونواده ی نیمه انسانی کنستانتین اومدن، آخه ینی همیشه همراشن و ییهو ظاهر می شن؟ ناجوره که. چرا بار اول تو اون قهوه خونه ندیدشون؟ اون جا که محل بهتری برای اجتماع بود. ینی این قد ضایعن که نمی تونن در ملاء عام ظاهر بشن؟ خیلی هم راحت و بدون ماجرای خاصی پذیرفتنش. چنین اجتماعی باید به همه مظنون باشه و نتونه به راحتی هر کسی رو بپذیره. این قسمت خیلی جای مانور داشت که شخصیت هات لیاقت های خودشونو ثابت کنن و بیشتر به چشم خواننده بیان. داستان هم منطقی تر می شه.

اون قسمتی که نیکلاوس فهمید کنستانتین ریکیه، قبلش کلی درد و ضربه های مداوم رو چشیده بود که حتی بهش قدرت واکنش نشون دادن هم نمی داد. بعد چطوری با تمام سرعت خواست از دست ریکی فرار کنه؟ بعدشم این که بقیه چرا باید از کسی که مدت ها جزو خانواده شون بوده، فرار کنن؟ و امکانش خیلی کمه یکی تو این مدت این قد انس بگیره. یه مسئله ی دیگه، تو اون همه بگیر و ببند و تعقیب و گریز، چطور وقت شد یکی از اون جادوگر ها این همه حرف به نیک بزنه؟ ینی باید مشخص می شد که همچنان می دویدن یا به یه نقطه ی آسایش رسیده بودن. آخه تو دویدن هم غیر عادیه یکی هی حرف بزنه و تو هم توجه ت کامل به اون باشه. :دی

از این جادوگرای خالق خیلی خوشم اومد! ینی ایده ش عالــــــی بود! و چقد داستان جالب شد، وقتی داشتی تاریخشو می گفتی. دلم واسه مرلی ســـوخت، آه پروردگارا.:)) بعد من اون قسمتی که جادوگره گفت مارتینو نیک وارد کرد، هنگ کردم. مارتین کیه؟ چیه؟ چی کاره س؟ خیلی در لفافه پیچید و محو شد. با این که در راستای داستان، عنصر مهمی برای منطقی جلوه دادن حوادث بود. نمدونم اشکال از من بود که پس از یه وقفه ای اومدم فصل آخرین مبارزه ها رو خوندم یا طرح داستان. ییهویی بلندگو و مجری و تماشاچی از کجا اومد؟:-س: اصن کی بودن؟ ینی اگه توده ی عادی مردم بودن که خیلی ناجور می شد! کیه که بخواد این چیزا رو نیگا کنه و شایعات و ازدحام بالا بگیره؟ و از اون جایی که داستان فضای مدرن داره، مبارزه با شمشیر و گرز و نیزه و کلاً سلاح های قدیمی یکم غیر عادیه. هــوم؟ یه چیز دیگه هم منو گیچ کرد؛ آرتمیس چی شد؟ نیکلاوس جونشو فدا کرد، ریکی هم به پای طرح کلید جون می داد. آرتمیس چی؟ اون لحظه که ریکی با نیزه بهش حمله کرد، مُرد دیگه؟ با این حساب، داستان از زبون کی بیان می شد؟! من ضمیرشو گم کردم!:-س: قبلش ضمیر نیکلاوس بود ولی این آخر شد آرتمیس. ینی اگه اون بخش پایانی رو نمی نوشتی، آدم واقعاً گیج می شد. به نظرم باید داستان اون قد طرحش قوی و منطقی باشه که لازم نباشه یه فصل خارج فضای داستان نوشت که گره هاش برطرف بشه. خلاصه آخر داستان افسار گسیخته شده بود. ولی خیلی جالب و تفکر برانگیز پایان گرفت!:-؟

_________________________________

 

راستش من  خوشم نیمد.:دی: چون گوشه و کنار خلاقیت داشت. خلاقیت نویسنده کل طرح رو در بر نمی گرفت. کلی هم دلیل برای این حرفم تو متن اوردم. ببین داستان خوبی بود، خب؟ شکی درش نیست ولی خیلی جای پرداخت داشت و برای قشر سن خودت می تونه جذاب باشه. فکر کنم بالای پونزده سال، ارور بدن. یکم وقت می ذاشتی. سه جلد هم اصولاً اگه رمانه، باید بالای صد صفحه باشه. البته می دونم اولین تجربه بود و منم حقیقتاً اشکالای سفت و سختی گرفتم که ممکنه اذیتت کنه ولی باور کن به خاطر خودت می گم و دیدم که چقد خلاقی و زورم می آد می بینم این چیزا رو. امیدوارم ناراحت نشده باشی.

 من چون داستانای قوی ترتو خوندم، اینو می گم. الان ذهنت خیلی خلاق تر شده و این سه جلد در واقع تخیلتو به کار انداخته ن. بیشتر یه تمرین داستان نویسی محسوب می شه اما خب خیلیا همینا رو هم منتشر می کنن. اوووو تازه من یَک چیزای داغونی رو دیدم ملت منتشر می کنن که اصن در جا ارور می دم. برو خدا رو شکر کن.:جی

ممنون، موفق و سلامت باشی.:گل:

 


پاسخ من به نقد:




اول از همه مرســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی برای این نقده خیلی جامع و کامل بود، درسته الآن اکثر این مشکلات رو رفع کردم و یا یاد گرفتم اما نمی دونستم چنین مشکلاتی اصلاً توی این مجموعه هست!

 

اکثر ایراد هایی که می گیری رو قبول دارم اما سر قضیه ی خراب شدن خونه باید بگم که داستان کلاً فانتزیه و توش از تغییر شکل دهنده گرفته تا دو رگه هست برای همین قضیه خراب شدن سریع خونه زیر سر جادوگراست، تو یه حرکت خونه رو ترکوندن مردم هم طلسم کردن البته حق می دم بهت، این رو نگفتم. خوشبختانه این مشکل الآن واسم حل شده:D

این سرعت رو شدیداً باهات موافقم یعنی چند روز قبل که خواستم ببینم از چی شدم چی نشستم دوباره یکمی از جلد یک رو خوندم اصلاً از سرعتم کف کردم! خیلی سریــــــع نوشتم و مسائل رو گذروندم همش هم توی جنگ و دعوا و فرار و این جور چیزاست نقطه ی آسایش نداره اصلاً!

این جادوگری آشیل هم کلاً ایدش از هوا اومد یعنی من این داستان رو خیلی حسی نوشتم و هر هفته هم زمان با انتشارش دست بر نوشتن می بردم هفته ی آخر که شد و باید فصل های آخر رو می نوشتم خیلی ناگهانی به ذهنم اومد آشیل جادوگر بش! برای همین هم تو اول داستان اصلاً هیچ اشاره ای بهش نداره که خودمم می دونم کاملاً اشتباهه! اما الآم خوشبختانه با استفاده از خط داستانی و کامل کردن ایده و بعداً نوشتن داستان، دیگه این مشکل ها نیست یعنی توی "من واقعی" آب خوردنشون هم دلیل داره.ِ:D

این خستگی آشیل رو کلاً رد می کنم بعداً متوجه می شین که آشیل یه جادوگر خیلی قدرت مند و خیلی قوی و در اصل سلطنتیه و فقط برای این که نیرو هاش رو نمی شناخته نتونسته راحت برکات رو بکشه وگرنه برای جادوگر هایی مثل آشیل کشتن برکات در حد فوت کردنه.

خون و جادو:

اسم رو کلاً تو کمبود مواجه شدم بودم و از سر انتخاب اسم ریکی با یه سایت خارجی آشنا شدم که مرکز همه ی اسم های دنیاست و می تونی از هر ریشه ای که می خوای اسم انتخاب کنی برای همون اسم های اینا خیلی تکراری شده قضیه ی خوشگلی و پرداختن به زیبایی آرتمیس هم یه دلیل توی قسمت شخصیت پردازی داره یعنی من می خوام بگم که آرتمیس از این پسراست که تیپ و قیافش براش مهمه و نصف عمرش مشغول عیاشی و اینا بوده اما خیلی ناگهانی قاطیه یه سری قضایا می شه.

توصیف که اصلاً در اوجه کمبوده خودمم حس می کنم:-"

این قضیه ی بومی رو کلاً موافقم خودتم می دونی که خیلی تو فازه همایت از ادبیات فارسی هستم یعنی همین سخنرانی ات رو برای چندین نفر از باب خودم انجام دادم:D اما اگه صادق باشیم در حال حاضر اکثر مخاطب ها به ویژه در گروه سنی نوجوان و جوانان کتاب های خارجی رو ترجیح می دن من این مجموعه به همراه "خون دزد" اثر بعدیم رو توی خارج نوشتن تا مخاطب جمع بشه و یه سر و صدایی بکنم اما بعد از خون دزد که هفتصد نفری خوندن زدم تو کار بومی.

شخصیت ها هم می دونم خیلـــی ضعیفه و اکثراً دور محور همون چند تای اصلی می گذره خوشبختانه این مشکل تو داستان های بعدی حل شده.

این خاطرات آرتمیس بعداً معلوم می شه که طلسم شده بودن برای همین طلسم می شکنه و خیلی سریع همه چی میاد قضیه با خاطرات خون آشام فرق داره:D

ها خب ببین آرتمیس خون آشام نشده بوده سه سال قبل ریکی آرتمیس رو می بینه و کلاً باهاش حال می کنه برای همین اون رو یه دست یار آدمی نگه می داره که بعداً جادوگرا حمله می کنن و می گیرنش اونا هم سعی می کنن آرتمیس رو یه طعمه کنن ولی اونجا آشیل که آرتمیس رو می شناخته نجاتش می ده و به زندگی عادی برش می گردونه همه جادوگر ها هم طلسم می کنه.

این شمشیر بازی هم که می گی کلاً یه قضیه جادویی داره یعنی دیگه من اینجا برای جادو هیچ مرزی نزاشتم جادو هر کاری می تونه بکنه! جلد سه هم جادوگر های اعظم میان...

این قضیه ی دلاورانه ی آرتمیس درسته اما برگشت اطلاعات کلاً می خواستم یه هو ای باشه خواننده برای چند دقیقه تو شوک بمونه و تو جلد سه آروم آروم اینا رو براش هضم کنم اما کارم اشتباه بوده:-"

این فلش بک های و تغییر روند داستان با اون هانسل و اینا کلاً از سر زور بود این داستان خیلی مونده بود رو دستم منم می خواستم زود بره و اینا (آماتور بودیم دیگه:D) برای همین زود زود همه چی رو گفتم اینی هم که آرتمیس از کجا فهمید اون جادوگر سیاهه کلاً در حاله ای ابهام بود برای جلد سه...

این هیولا کلاً ضغیفه اگه نکته ی عطفش رو بدونی که آرتمیس هم کشف می کنه و خیلی گلادیاتوری می ری می ترکونتش اما راست می گی:-؟ توجه نکرده بودم. قضیه احساس هم سر سری بوده:-" کلاً حق با توئه.

بحران جدید:

اشتباه متوجه شدی. ببین این قضیه ی این که می بینه شکل اون طرفه در واقع اولین دفعه است که قدرتش رو کشف می کنه تو همون سنین بچگی فرداشم با ذوق و شوق می ره به دوستاش نشون می ده و اونا هم می ترسن بچه هم هستن پرستار ها حرفشون رو باور نمی کنن.

نیکولاس کلاً براش مهم نیست چی به سره اون استاده بیاد میاد حسی یه کرمی می ریزه بره برای همین سوال های چرت و پرت می پرسه این همون ضعف شخصییتشیه:D

آرتمیس و نیکلاوس کلاً دوتا شخصیت شبیه همن که در طول داستان و خرابکاری های تیم رقیب باعث می شه در قبال هم قرار بگیرن یه نمونه ی کامل از دوست هایی که رابطه ی بینشون بهم می خوره اما اینی که چرا آرتمیس گفته تغییر شکل دهندس برای اینه که می بینه مردم از خون آشام ها می ترسن و یه آدم ترسو و تازه کار هم پیدا کرده که ممکنه اگه بگه من خون آشامم بترسه و هم دیگه اینجا آرتمیس با سابقه شده و ترجیح می ده در قدم اول کاملاً هویتش رو نمایان نکنه.

آره، اینجا آرتمیس چند روزه خون بهش نرسیده بوده و کلاً عطشش گل کرده بود از طرف دیگه اعصابش برای آشیل خورده برای همین اصلاً نمی تونه کنترل کنه. مرگش هم در واقع یکی از گند هایی هست که هر خون آشامی می زنه و در واقع به عنوان یه جرقه برای در مقابل هم قرار گرفتن اینا به کار می ره.

آره قبول دارم کلاً خیلی شاد و شنگول اینا همه چی رو حل می کنن و می رن اما من گزاشتم خواننده فک کنه اینا خیلی قوی اند و وقتی در مقابل ریکی قرار می گیرن ضعف شون مشخص بشه و در طرف مقابل ریکی خیلـــی قوی بنظر بیاد هر چی هم باشه اینا جز کلید ها هستن...

فکستنی = زوار در رفته.

این خانواده ی کنستانکین کلاً از قبل نیکلاس رو زیر نظر داشتن و هدفشون این بوده که وارد گروهشون کنن و یکمی با قضیه های تراژیک حال آرتمیس و آشیل رو بگیرن برای همون راحت قبولش می کنن.

این حرفا در حال بیهوش شدن نیک بوده باو! انگار نیک دو دقیقه بیهوش بوده همه ی اینا رو تو یه خواب سریع دیده. اینی هم که خیلی سریع انس می گیره برای اینه که در حالی که فکر می کنه همه ی دنیا ظالمند یه جایی پیدا می کنه که می تونه اسمش رو بزاره خونه و بهش اعتماد کنن اینی هم که از دست ریکی فرار می کنه برای اینه که کلاً یه هو می بینه هرچی که می دونسته و یاد گرفته از یه دقل باز بوده و هر خانواده یا احترامی که بوده همه سره کاری بودن!

این مبارزات با شمشیر و گرز برای این بوده که ریکی به سنت ها پایبنده و خواسته یه چیزه خیلی قدیمی و خفن بسازه برای همین می ره تو یه جایی مثل کلوسئوم و این مردم و جمعیت هم در واقع همون خانواده ی ریکی و کلاً دوست های ریکی اند.

کی می گه آرتمیس مرد؟  آرتمیس فقط زنده می مونه! اونجا حمله می کنن و همدیگه رو می زنن آرتمیس هم در حد جون دادن می پکه بعد یه هو نیکلاس که می بینه بی فایدست و پیشه دو تا جنگ جوی ماهر نقش خیار رو داره خود کشی می کنه تا مفید واقع بشه و ریکی هم نسبتاً آسیب پذیر بشه تا آرتمیس بیاد اما آرتمیس با این که در کل داستان خیلـی مثبت واقع شده معلوم می شه که در اصل یه نقشه ی شوم داشته در واقع خوبه رو بردم بده کردم:D

ناراحت هم نشدم، من آدم انتقاد پذیری ام:D


با تشکر از بلاگ معجزه ی جاودان:

http://eternal-miracle.blog.ir/

 

 

نظرات  (۱)

هــا خیلی از ابهامات برطرف شد ولی بد نیست کلاً یه بازنویسی بشه اثر که قشنگ اون خیالی که براش پروروندی، خرقه ی واقعیت به خودش بپوشونه. خیلی خوب شد بت برنخورد؛ همش درگیر این بودم که این قد به همه چی گیر می دم، کلاً نوشتنو نذاری کنار.:-j آخه نمدونم، خیلیا سر نقدای من نوشتنو گذاشتن کنار. منم که حوصله ی ناز کشیدن ندارم.:-p البته خیلیا هم با سرعت و قدرت تراکتور واری به نوشتن ادامه دادن ولی خودت حتماً تو افس دیدی بعضیا رو.:-?

منم سن تو بودم، یه چار جلدی( منتها ایرانی) فانتزی طنز می نوشتم! و به نظر خیلیا قدم بزرگی بود ولی کلاً گذاشتمش کنار. خیلی درهم و برهم شده بود و آنچنان جلوه ای نداشت. البته واسه رنج سنی هشت تا سیزده عالی بود.:-j اولیش بیست و خوردی صفحه شد، دومیش نزدیک بیست، سومیش سی و خوردی و آخریش هشتاد و خوردی. سر آخری واقعاً دستم راه افتاده بود ولی کلاً خیلی بچه گانه بود.:-j البته هنوزم گیر ایده شم.:-?

از اول تا سوم راهنماییم داشتم می نوشتمش، بعد ول کردم و رفتم سراغ زمان معجزه که سه یا چار جلد باس می بود. تو یه سال نزدیک سیصد و خوردیشو نوشتم ولی آخراش خیلی وارد زندگی هر شخصیت شده بودم و اصن از سوژه اصلی زد بیرون! خلاصه اون فعلاً قراره بازنویسی بشه. بعد اومدم همزاد و یکی دیگه + داستان کوتاه نوشتن رو شروع کردم که این آخری خیلی خیلی بهم کمک کرد. برای همین، به اکثر نویسنده ها توصیه می کنم با داستان کوتاه شروع کنن که دستشون گرم بشه حسابی، بعد برن سراغ بلند. به شدت موجبات پیشرفتتو فراهم می کنه!

البته کابوس مرگی که من خوندم هم اثر کوتاه به شمار می ره. من ِ واقعی رو نمدونم چی کارش کردی که بگم چه مدلیه ولی تو کابوس مرگ خیلی خیلی پیشرفت کردی. معلومه وقت زیادی می ذاشتی. نقدشم که کردیم.:D از آخر از دست من سرسام می گیری.:-j

چقد حرف زدم.:-p موفق و سلامت باشی.

+ می خوام بدونم کی جیگرشو داره نقد منو بخونه!:hammer: صبر عیوب و عمر نوح می طلبه.:-p
پاسخ:
بازم مرسی از نقدت:d بازم از این کارا بکنین:))
کنار هم که نمی کشمp: یکه تاز می رم جلوp:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی